بعدمدتها تصمیم گرفتم دوباره بنویسم.
الان دیگه حس میکنم دستم اومده چرا باید نوشت. چیا باید نوشت.
اینا به لطف خوندن وبلاگ سیاوش بوده. یه دور که رفتم تو وبلاگش، جرات اشتراک یه سری چیزای خصوصیتر رو پیدا کردم.
خاطره نویسی رو هم از سر خواهم گرفت.
درواقع چند نفر روی من تاثیر زیادی گذاشتن این چند ماهه
تاثیر در برانگیختن و یادآوری بخشی از شخصیتم که کمتر دیده میشد و من هم کمتر بهش واقف بودم یا توجه میکردم بهشون. اما واقعا بهشون نیاز داشتم و بابت پررنگ نبودنش تحت انتقاد بودم.
1) سید
نقش محوری سید در زندگی من بازکردن درب نیمی از جامعه به روی من بود. من به اون نیم جز به چندتاشون حس خوبی نداشتم. حتی به خود سید هم به عنوان یه دریده اصلا دید خوبی نداشتم. به خودش هم گفتم البته. اما ارتباطگیری از سر اجبار سبب شد که کمکم ببینم اونچیزی که از جامعه و به صورت کلیشه مذهبی تو ذهن من ریختن کاملا درست نیست. البته کاملا هم نادرست نیست :)
مجموعه ارتباط من با سید منجر به این شد که درِ ارتباط حضوری و کلامی من با جنس مخالف باز بشه. همین منشا خیر و برکت شد. موجب شد من در شخصیتشناسی و بررسیهای فردیم دید کاملتری پیدا کنم. گزینههای بیشتری برای رفاقت و همکاری داشته باشم و بتونم ورای یه سری تابوها و کلیشههای غلط رو ببینم. همچنین فلسفه یه سری احکام رو که صلبی بودن هم به درستی درک کنم. کلا دید منو بازتر کرد. ریلگذاری هم کرد برای توسعه این دید.
شاید دلیل اعتماد من خالیبودن جای یه خواهر بزرگتر بود. یکی تو حوزهای که من تسلطم کمه. سید اولین گزینه بود. اما شانس اوردم :) من که الان بعد 1 سال راضیم.
2) کااااااااااااااااااااااان
آشنایی با کان و چند نفر هم تیپ و هم شخصیت اون به من یاد داد که میشه حرص و جوش نزد، راحت بود، برنامه نریخت و زندگی کرد. همه چی رو دقیق نکرد و پیش رفت. البته که همین آشنایی منو به اهمیت سفت و سخت گرفتن تو برخی مواقع بیشتر آشنا کرد چون دیدم الزام اون شرایط همینه. اما 80 درصد زندگی اون حالت نیست. بیشتر زندگی چیزیه که بقیه دارن توش راحت زندگی میکنن و ریسک سالمموندن رو کاهش میدن. اما من دارم پر ریسک و پر تب و تاب به این ور و اونور میخورم. پس باید آروم شد. باید به زمان، وقت داد. باید اعتماد داشت به دیگران. باید احترام گذاشت. تکریم کرد. اهمیت قائل شد.
باید به احساسات خود و مخصوصا طرف مقابل بیشتر اهمیت داد.
این نکات ماحصل شیفتگی من نسبت به کاااااااااان و چندتا آدم اینجوری بود. من چون شیفته بودم ازشون تقلید کردم و با تحلیل تقلیدم فهمیدم که نههههه میشه اینجوری هم بود.
من به اونا جدیبودن و سفتگرفتن یاد دادم و اونا به من جدینبودن و شلگرفتن.
گرچه من حرف میزدم و توصیه میکردم و منبر میرفتم. اما سکوت و با من بودن اونا و مسیر رفت و برگشتی که باهم میرفتیم خیلی تو این قضیه اثر داشت.
باید از قهوهخونه برادران به خاطر هاستینگ فوقالعادش برای این کارگاه آدمشدن من استقبال کرد. از همراهانم هم بینهایت متشکرم
3) بلا ملا
بروز و تاثیر این مورد آخر بینهایت عجیبه. نمیدونم از کجا شروع شد ولی قاعدتا باید ریشه در یه اختلال ذهنی تو من داشته باشه که فعلا از توضیحش میگذرم. اما خیلی قابل اعتماد و دوسداشتنی به نظر میرسید. نکته جالب درمورد همه ویژگیهای شخصیتی سیاچه و شخص خودش این بود که هیچ استدلالی پشت اعتماد و علاقهی شخصی مثل من به بلاملا نبود و همش تو یه فضای غباری بود که از همون اختلال شروع شد و با تجربهها و حسهای خوب گسترش یافت. و خوب منم استاد زندگی در غبارم. R&G. علاقه من به بلاملا و استعدادی که من تو وجودش دیدم- نسبت به بقیه که صرفا استعداد اجرایی توشون کشف میکردم تو سیاچه این استعداد متفاوتبودن بود یا شایدم یه بخش از چیزی که من دوست داشتم همیشه باشم ولی نبودم هیچوقت- سبب شد نسبت بهش حس احساس مسئولیت پیدا کنم و وقت گذروندن با سیابلا برای من توجیه پیدا کنه. درواقع ردیف بودجش تصویب شد :)
اما درواقع ململ بیشتر تحت تاثیر بود. این بودن به خود من هم کمک کرد. هرچه جلوتر میرفتم و هرچه بیشتر میشنیدم بیشتر به اون جنبههایی از درونم مسلط میشدم که قبلنا کمتر بهش توجه میکردم.
به خاطر چیزی که از خودم نشون دادم کسی جرات نمیکرد این سبک حرفهارو به من بگه یا من به واسطه عاداتم همون اول این رفتارها و جملات رو تخطئه میکردم. اما بلاملا اینارو میگفت و من دلیلی نداشتم که فیلم سنگ بودن بازی کنم. گوش میکردم و یاد میگرفتم. اصلا اینجوری به قضایا نگاه نکرده بودم. به این چیزا اصالت نداده بودم. اصلا یه چیز جدایی بود انگار.
من اینو دوس داشتم. چون دوسداشتنیه قسمت احساساتی آدم. چون دومین کسی بود که به این قسمت از من دسترسی پیدا کرده بود. اولی رو من خودم بهش اجازه دادم یا مجبور شدم که اجازه بدم. دومی اما راهشو خودش باز کرد. و این جالب بود.
تهش بلا ملا با اشتراک داده و اعتماد به من درکنار 4 5 نفر دیگه که اصلا معلوم نبود اونا چرا به من اعتماد کردن و اون حرفارو تو اون مدت به من زدن+فشار کاری مضاعف، تونستن سنگ بزرگِ نگاهِ کاردربیار رو از رو قلب من کنار بزنن و منو بکنن آدم دلتنگ دلباخته و احساساتی. ململی که کلافگی براش معنی نداشت بالاخره تو 23 سالگی کلافگی از دلتنگی رو تجربه کرد. کلافگی مستاصلانه.
خوبی این حس نگاه متفاوت به بقیه آدما بود. نگاهی متفاوت نسبت به گذشته. ملت دیگه روباتهای با احساس نبودن. آدم بودن با احساس. و این جذاب بود. این نگاه اگر تثبیت بشه میشه پاسخی به بزرگترین انتقادی که از من میشه. و من هم اینو میدونم.
بودن با سیابلا و یا مسائل مربوط به سیاچه تو کار، هر لحظهاش برای من دوستداشتنی و جذاب و متفاوته.
من رفتارهایی از خودم بروز دادم که دقیقا دقیقا دقیقا نقطه مقابل رفتارهای 6 ماه قبلم نسبت به مسالهای مشابه مساله مدنظر بود. این به خاطر تکمیل پازل تغییراتم بود. اول نگاهم به جنس مخالف عوض شد. بعدش از پشت تیربار اومدم پایین. و با سیابلا همصحبت شدم.
من شخصیتی از خودم نشون دادم که همه متاثرین از رفتارم رو شگفتزده کرد. این نتیجه حضور این سه فرد در زندگی منه. البته که برای تثبیتش باید تایم بزارم هنوز.
شاید این پست رو 40 سال بعد که بخونم به خودم افتخار کنم که امروز این تصمیم رو گرفتم که این باشم. نه چیزی که داشتم میشدم. و من اون روز ازین سه نفر خیلی متشکر خواهم بود.
من جرات گذاشتن همچین پستی رو نداشتم. هرپستی که گذاشتم پر از توشی بود. اما الان بیپروا تر شدم. اینهمه سختگیری که چی؟ که چهار نفر نفهمن توت چی میگذره؟ که بعدش چی بشه؟ چرا قبلتر به این نتیجه نرسیدم. اون چیزی که من ازش میترسم که اتفاق بیفته راهحلش قایمشدن نیست، محکمتر شدنه.
و اما برای کلافگی هم باید فکری کرد. چه فکری؟ مشخصه دیگه. وقتی من به فلسفه چیزی پیبردم دیگه ازش کلافه نخواهم بود.