اولا که باید بگم من چقدر از واژه دلقک و دلقک خطابشدن بدم میاد. یکی ازین واژه بدم میاد یکی از لوده.
دوما که باید ابراز شادمانی گسترده کنم ازینکه بالاخره بعد مدتها، هرچند با افت و خیز فراوان، اما بالاخره تونستم یه کتاب چندصد صفحهای رو با برنامهریزی بخونم. وسط این حجم کار که به واسطه تنوعشون واقعا مغز آدم رو خسته میکنه،
سوما باید رضایت خودم رو ازینکه با رمان شروع کردم و اونم همچین رمانی اعلام بکنم. پیداکردن یک کتاب که بتونه امید کتابخوندن رو در من پایدار کنه و منو از روند کتابخونی کلاسیک اونم بعد مدتها دوری زده نکنه بسیار سخته. خداروشکر باید از بلا تشکر کنم که این کتاب خوب رو به من معرفی کرد.
رابعا باید عرض کنم که در حین خوندن این کتاب از ابتداش با توجه به درگیری ذهنی-انسانی اون برهه و اختلاف رویکردی اجرایی-انتزاعی راوی کتاب نسبت به رویکرد من در قبال اون درگیری، به کتاب سوظن داشتم. به چشم یک پمپاژ بیعملی و بیمسئولیتی بهش نگاه میکردم. کل کتاب هم چهره یک ملعون و داستانش در جلو چشمم مرور میشد و انبوهی از حس خشم و ترحم رو در من برمیانگیخت. البته که واقعا کتاب همچین چیزی نبود.
از مجموعه اتفاقات اون برهه هم یک جمله از ملعون اعظم در ذهن من مدام مرور میشه که «ملکیان رو باید بزاریم چوب خوشبینیش رو بخوره». حرف حرف درستیه. اما زمان و مکان و شیوه بیانش نه. برای من سخته هضم این جمله. چون کلیت سبک زندگی من شناختن توانمندی افراد و پرورشش برای منافع جمعی تعریف میشه و این امر هم به شدت پیوستگی داره با خوشبینی. من بعد اون برهه سختتر اعتماد میکنم و کمتر خوشبینم و کلا ارتباطات انسانیم رو هم کم کردم تا ببینم چه خبره دقیق اما این جمله به عنوان یک جمله در توصیف کارنامه یک دوره تلاش رابطه انسانی من خیلی بر من گران اومد. هنوز هم کامل نتونستم هضمش کنم.
دیدن فیلم سنتوری هم خیلی حالمو خوب کرد. مدتها بود فیلم ندیده بودم. یه تراژدی عاشقانه قشنگ ساخت منو. فیلم با بازی گلشیفته و بهرام رادان واقعا تمیز از آب دراومده بود. البته میشه ضعف برخی صحنههارو مثلا نسبت به فیلم فروشنده حس کرد. فضای فیلم به شدت منو یاد «مرثیهای بر یک رویا» انداخت. قسمت مکالمه کیانیان با رادان هم خیلی شبیه بخش صحبت شنیرها تو عقاید یک دلقک بود.
اما درمورد خود کتاب.
من تخصصی در رمانخوندن و نظردادن درمورد سبک و ساختار نوشته و داستان ندارم. لذا فقط حسم رو میگم.
رمان خیلی راحت بود. خیلی خیلی راحت با جریانات ارتباط برقرار میشد. جزییات به نظرم نسبت به رمانهای دیگه در اکثر موارد نادیده گرفته میشد یا در یک حد محدود اما خیلی دقیق توضیح داده میشد.
من فکر میکنم دو مفهوم «ممارست» و «خرق عادت» تو نوشتههای نویسنده موج میزد. در هر موضوعی که میخواست عنوان کنه و در هر جریان داستان این دو مفهوم دیده میشد.
فضای داستان با فضایی که در کشور ما و یا حتی در غرب و در سال ۲۰۱۷ در جریانه تفاوت داره. «طغیان» نسبت به ساختارهای با ثباتشده و جا افتاده آلمان در آن سالها و «سرخوردگی» ناشی از اتفاقات اجتماعی آلمان پس از جنگ در نوشته داستان مشهوده. اینارو با اندکی آشنایی با ادبیات سیاسی اجتماعی میشه فهمید.
کلیت کتاب که فوقالعادست و نوبل و جوایز دیگه خودش گویا این امر هست و نیازی نیست که همچون منی ازش تعریف کنه.
اما من چند انتقاد کلی به متن داستان دارم:
اولینش دعوت بیشازحد و مکرر فضای داستان به «بیعملی»ه. شنیر بارها و بارها فرصتهای مختلف برای بهبود زندگیش رو نادیده میگیره و با آمیختنش با تصورات انتزاعی و فهم خودش از حوادث، مدام از حرکت به هرسمتی خودداری میکنه و با برانگیختن حس ترحم و تظلم، سعی در موجه نشان دادن این واکنشها داره.
مبحث بعدی قداست بیشازحد برای یک مفهومه. آنقدر هم برای آن مفهوم فداکاری صورت میگیره که به خود فرد هم اثبات میشه. درحالیکه اون مفهوم نه برای خود معنوی فرد خوبه و نه برای خود مادیش
نکته دیگه که در کنار نکته قبلی قرار میگیره بحث تعیین یک هدف در دسترس اما بالکل متفاوت به عنوان هدف زندگیه که بعدش هم بهش قداست بخشی میشه و با تعویض مختصات ارزشگذاری زندگی -معمولا عرف- به توجیه اون هدف میپردازه. این دقیقا منجر به هدف بحث اول میشه. هیچکاری نکردن. بزرگترین آدمها تو هنر یا کسبوکار یا ورزش گرچه بر خلاف جریان موجود زندگی از همه چی بریدن و به کار مورد علاقشون پرداختن، اما بالاخره یه کاری کردن. نه اینکه بشینن و چایی خوردن در کنار یار رو در یک هوای برفی بکنن نهایت آرزو.
مظلومنمایی گرچه یک نوشته رو خواندنی میکنه. اما برای رمان اثرگذار و شاخصی مثل عقاید یک دلقک ممکنه باعث جهتدهی نامناسب به افرادی بشه که تحت تاثیر اتفاقی مشابه با اتفاقی که برای شنیر افتاد قرار گرفتن.
به چالش کشیدن مستمر سنت، اعتقاد و تعصب به هر چیزی هم در این کتاب مشهوده. اگر کمی منطقیتر و مستدلتر بود شاید قشنگتر میشد. اما انقدر خوب نویسنده اینکارو به جا تکرار کرده که دیگه برای همه جا افتاده که مثلا زمرویلد نماد دورویی و ریا و دوگانگیه و هیچ امیدی بهش نیست.
توکل و توسل بیشازحد به یک چیز ماورایی یکی از ابزارآلات پرکاربرد تظلم در این داستان بوده
من اگه یه شکست عشقیای چیزی داشتم و این کتابو میخوندم سخت میتونستم خودم رو جمع کنم. خیلی خوب نوشته شده لامصب. ولی ایکاش کمی مسئولیتاجتماعی خودش رو نویسنده واضحتر و از یه راهکار دیگهای انجام میداد.
این هم ریویو من بر این کتاب تو goodreads
https://www.goodreads.com/review/show/1888207793?book_show_action=false