این وبلاگ بستست.
آدرس جدیدشو هم نمیدم.
مگه اینکه بیاین از من بپرسین :)
فعلا
به فنا هستم :)
به فنا رفتم :)
من میتونم چند تا حمله رو پشت سر بزارم. انقدی مقاومت دارم. سولوشن دارم. اما چه فایده؟ بعدش چی میشم؟ بعدش چی از من میمونه؟ یه لامصبی که بلده چطور در بره، فرار کنه، خودشو راحت کنه، راه در رو پیدا کنه و بسازه، هیچ مسالهای براش عذاب وجدان دائمی نمیاره و خوب بعدش مشخصه
لامصب راه دیگهای نیست. نمیگم فکرشو نمیکردم. ولی خوب غریزه رو چه میشه کرد؟
اگه هم نخای تحمل کنی چی میشه؟ فیلم؟ مظلوم نمایی؟ سکون؟ این مسیر که قطعا اشتباهه. قطعا
متاسفانه هرچی میگذره دارم به مسیرهایی که خودم به ذهنم میرسه بیشتر ایمان میارم
و اینجاست که میرسیم به بحث شیرین تجربه شخصی :)
خلاصه اوضاع غریبیست. امیدوارم نوشتنهای متعدد حلش کنه
از ننوشتن آدم به چی میرسه؟ من لااقل به چی میرسم؟
شاید از نوشتن هم به جایی نرسی ولی قطعا از ننوشتن به جایی نمیرسی.
من مدتیه که بابت کارای شخصی فعلا چیزی به درد به خور ننوشتم. چه وبلاگ چه خاطره.
وقت مجدد نوشتنه.
پ.ن 1: نباید سخت گرفت. به زمان باید فرصت داد.
پ.ن 2: هر موقع برای کشیدن زیر همهچی هیچ برنامهای نداشتید مطمئنا بدونید که شکست خوردید.
پ.ن 3: روابط شخصی و انسانی، روابط مهندسی نیست و قطعا میشه براش راهحل یا به اصطلاح solution داشت. اما زمان و گذرش رو مد نظر باید داشت.
پ.ن 4: گیریم که نمینویسی. گیریم که منتشر نمیکنی. گیریم که نمیگی. گیریم که پنهان میکنی. فک میکنی من وایمیستم تا ببینم چی میشه؟ فک کردی ازین نزدیکتر نمیشم؟
توصیه: میدونی که خرق عادته، میدونی که شدنی نیست، میدونی که رسوا میشی خوب چرا ادامه میدی؟ من از همه انتظار دارم تو دیگه چرا؟
پ.ن 5: هسته درونی اعتقادات شخصیم پاشیده، فکری درخورد باید.
پ.ن 6: تو روابط انسانی که نمیشه مطمئن شد. باید تکیه کرد به یه سری تحلیلها رو رفت توش. به پ.ن 2 هم توجه داشته باشید تمومه.
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
اولا که باید بگم من چقدر از واژه دلقک و دلقک خطابشدن بدم میاد. یکی ازین واژه بدم میاد یکی از لوده.
دوما که باید ابراز شادمانی گسترده کنم ازینکه بالاخره بعد مدتها، هرچند با افت و خیز فراوان، اما بالاخره تونستم یه کتاب چندصد صفحهای رو با برنامهریزی بخونم. وسط این حجم کار که به واسطه تنوعشون واقعا مغز آدم رو خسته میکنه،
سوما باید رضایت خودم رو ازینکه با رمان شروع کردم و اونم همچین رمانی اعلام بکنم. پیداکردن یک کتاب که بتونه امید کتابخوندن رو در من پایدار کنه و منو از روند کتابخونی کلاسیک اونم بعد مدتها دوری زده نکنه بسیار سخته. خداروشکر باید از بلا تشکر کنم که این کتاب خوب رو به من معرفی کرد.
رابعا باید عرض کنم که در حین خوندن این کتاب از ابتداش با توجه به درگیری ذهنی-انسانی اون برهه و اختلاف رویکردی اجرایی-انتزاعی راوی کتاب نسبت به رویکرد من در قبال اون درگیری، به کتاب سوظن داشتم. به چشم یک پمپاژ بیعملی و بیمسئولیتی بهش نگاه میکردم. کل کتاب هم چهره یک ملعون و داستانش در جلو چشمم مرور میشد و انبوهی از حس خشم و ترحم رو در من برمیانگیخت. البته که واقعا کتاب همچین چیزی نبود.
از مجموعه اتفاقات اون برهه هم یک جمله از ملعون اعظم در ذهن من مدام مرور میشه که «ملکیان رو باید بزاریم چوب خوشبینیش رو بخوره». حرف حرف درستیه. اما زمان و مکان و شیوه بیانش نه. برای من سخته هضم این جمله. چون کلیت سبک زندگی من شناختن توانمندی افراد و پرورشش برای منافع جمعی تعریف میشه و این امر هم به شدت پیوستگی داره با خوشبینی. من بعد اون برهه سختتر اعتماد میکنم و کمتر خوشبینم و کلا ارتباطات انسانیم رو هم کم کردم تا ببینم چه خبره دقیق اما این جمله به عنوان یک جمله در توصیف کارنامه یک دوره تلاش رابطه انسانی من خیلی بر من گران اومد. هنوز هم کامل نتونستم هضمش کنم.
دیدن فیلم سنتوری هم خیلی حالمو خوب کرد. مدتها بود فیلم ندیده بودم. یه تراژدی عاشقانه قشنگ ساخت منو. فیلم با بازی گلشیفته و بهرام رادان واقعا تمیز از آب دراومده بود. البته میشه ضعف برخی صحنههارو مثلا نسبت به فیلم فروشنده حس کرد. فضای فیلم به شدت منو یاد «مرثیهای بر یک رویا» انداخت. قسمت مکالمه کیانیان با رادان هم خیلی شبیه بخش صحبت شنیرها تو عقاید یک دلقک بود.
امروز بعد مدتها فرصت کردم چریکی کتاب بخونم. با علاقه، به موضوعی مورد علاقه.
نمیدونم چرا آخرین کتابهای جدیای که خوندم درمورد طنز شده. به طور اتفاقی هم نویسندشون یکی در اومدن. جان موریل. آخری رو سال 93 در حین اعتکاف تموم کردم به نام فلسفه طنز. اون کتاب قرار بود مقدمهای باشه بر خوندن دو سری کتاب. یه سری کتاب فلسفی برای شناخت موضوعاتی که قصد دارم بهشون ورود کنم مثل هنر و مشتقاتش. خود فلسفه طنز هم در این سری بود. نه موفق شدم کتابهارو بخونم و نه موفق شدم به موضوعات هنری وارد بشم. سری دوم کتابهای جامعهشناسی بودند. غایت آمال که هنوز گام جدی برنداشتم در حوزش. کتاب نظریههای کلاسیک جامعهشناسی به قدری سخت و دشوار بود که بعد چندین بار خوندن 100 صفحه اولش گذاشتمش کنار. درگیریهای لیان اجازه نمیداد.
اما حالا بعد 2 سال و خوردهای با یک روحیه مضاعف و یک برنامهریزی واقعبینانهتر بعد خوندن یه رمان نسبتا متوسط کمی گرم شدم و کشش اینکارای چریکی رو در حین این همه کار و بدبختی و مشغله پیدا کردم. البته که نباید از همراهی دوستان عزیز باتجربه در این فاز جدید به سادگی گذشت. امیدوارم این فاز حداقل یه مدت خوبی ادامه پیدا کنه.
اگر سناریو دار هم نشد لااقل خود کتاب خوندن قطع نشه.
اگر ادامه نمیدادم که یک سنگ بودم.
ادامه دادم که تهش همه چی پوچ شد.
چه باید میکردم؟
از اول دخالتی تو این مساله نمیکردم که میشد پاککردن صورتمساله و افتضاحه. از من بعیده.
دخالت موضعی که این پوچی رو زودتر محقق میکرد. هیچ دستاوردی هم برای من نداشت.
دخالت کامل که علاوهبر کلی هزینه شخصی و فشار و تغییر مسیر برای خودم تهش به پوچی رسید. البته کمی دستاورد فوقالعاده برای من داشت.
چه باید میکردم؟
یا این پوچی نیست و تهش چیزی نهفته که من نمیبینم که امیدوارم این باشه و خیره.
یا پوچی مطلق و تباهیه که من دیگه بهتر از این بلد نیستم. باید بشینم بیشتر فکر کنم که ببینم چرا اینجوری شد و چی میشد بهتر بود.
چرا نمیشه راحت نوشت؟؟ چرا؟؟؟
مطلبی خواندم در یکی از کانالهای عکاسی در تلگرام به نام صنعت عکاسی با آدرس https://t.me/sanateakkasi تحت عنوان «چگونه عکاسی سیاه و سفید به من یاد داد احساسات را ثبت کنم»
جدای از نگاه جالب و عنوان جالب مقاله، پس از تلاش برای تست این موضوع توسط دوربین گوشی، به نکتهای اندیشیدم که در ادامه توضیح میدهم.
«جزو قابل اتکاترین شخصیتهایی هستی که باهاش مواجهه شدم»
اعتراف میکنم که دیشب جا خوردم.
یعنی باختم. یعنی به طور چندساعته دست به هرچیزی زدم تا توجیه کنم حال خودم رو و تصمیمات «مدیریتی»ای در ذهن گرفتم که الان واقعا شرمسارانه بهشون نگاه میکنم.
این یعنی گامهایی که گرفتم مطلقا کافی نبوده. باید ادامه داد. مسیر درست، توجیه رسیدن به هدف نیست. هدف هدفه و باید به سمتش رفت.
اما جمله اولی این پست دو تاثیر بر من داشت.
یک نهیب به اینکه هرگز آنقدر اوضاع بد یا خوب نیست. همواره تاثیر همه چیز رو بررسی کن و بعد تصمیم بگیر.
دو اینکه مسئولیتی که من برای خودم متصورم یک حرکت مردمفریبانه برای درخشش موضعی در بحثای خصوصی نیست. واقعیتی قابل لمس، درک و نیازمند توجه ویژه است.
به همراهان و موثرینم اعتماد دارم. به خودم بیشتر. به خدای خودم بینهایت